معرفی وبلاگ
رزمنده و در صف جهادیم هنوز/ نابودگر ظلم و فسادیم هنوز/ سوگند به روح قدسی روح خدا/ ما یاور احمدی نژادیم هنوز
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 158347
تعداد نوشته ها : 86
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
GraphistThem241


کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»

دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!
در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!»

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند! 
ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
  

این فاضلاب پنج درصد آب داره

سرگرم غواصی بودیم. یکی از بچه‌ها وسط آب شوخی اش گرفته بود. یک نگاه کرد به صورت هامان، موها جرم گرفته، صورت‌ها گِلى ... 
بعد با یک قیافه جدی گفت: «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد که: این فاضلابى که داده بودین، پنج درصد آب داره...»
تا اینو گفت بچه‌ها ریختند، سرش را کردند زیر آب.
  

فرار به سمت جبهه

می خواستم به جبهه بروم و پدرم رضایت نمی‌داد. تا اینکه با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. فرماندهان بسیج گفتند: «اول یک رژه در شهر می‌رویم و بعدش اعزام! »
از ترس پدر و مادرم که مبادا مرا در خیابان ببینند، به رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگاز امام(ره) پنهان شدم.

موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند. بعدها که از جبهه تماس گرفتم؛ پدرم گفت: «خاک بر سرت! ما وقتی دیدیم با این همه اشتیاق می‌خوای بری؛ برات آجیل و میوه آورده بودیم که با خودت ببری جبهه!»
   

فرق بی سیم ها

روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت:« مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.
   
  
أنت لیلاَ تاخ تاخ؟

توی یکی از عملیاتها عراقیها بدجوری مقاومت می‌کردن. بالاخره ساعت 7 صبح یکیشون رو اسیر گرفتیم. یکی از رزمنده‌ها که دیشب تا صبح مشغول درگیری بود فورا خودش رو به عراقی اسیر شده رساند و برای اینکه متوجه شود که این عراقی همانی است که دیشب مقاومت می‌کرد، با عصبانیت رو به عراقی کرد و پرسید: «هی! أنت لیلاَ تاخ تاخ؟»
سرباز عراقی که عصبانیت این رزمنده رو دیده بود؛ فوری گفت: «والله لا تاخ تاخ.» یعنی به خدا من تیراندازی نکردم.
خلاصه اگه این عراقی با ادبیات رزمنده ما آشنا نبود معلوم نبود که چه بلایی سرش در می‌آمد.


 یا بخور یا گریه کن

می گفت مراسم دعای کمیل بود. « صفدر میرزایی» با «کماشبندی» بالای تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش می‌شد و در گوشه و کنار هر کس برای خودش خلوت و حالی داشت. «کماشبندی» می‌گفت: «آن شب، میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود روی تپه سر پُست، تا آخر دعا می‌خورد و گریه می‌کرد.»

پرسیدم: «مگر می‌شود هم خورد و هم گریه کرد؟»
گفت: «وقتی عبارت خوانی می‌کردند آنها را می‌فشرد و بعد از ذکر مصیبت و گریه یکی یکی همان طور که سرش پایین بود می‌مکید.  کاری که گمان نمی‌کنم کسی تا به حال کرده باشد.»

به او گفتم: «بابا یا بخور یا گریه کن، هر دو که با هم نمی‌شود.»


دسته ها : طنز جبهه
1389/11/12 1:27
X